ღ بادکنک صورتیღ ‍

داستان / شعر / حرف های خودم

ღ بادکنک صورتیღ ‍

داستان / شعر / حرف های خودم

آقای تنبل

آقای تنبل به خودش قول داده بودکه شیر دستشویی را درست کند. شیرآب از نیمه شب به جای چک چک، فیش فیش بدی می کرد.آفتاب وسط اتاق بودکه صدای ساعت دیواری در آمد: دنگ دنگ. . . . .

تا ضربه ی هشتم تمام بشود آقای تنبل فقط توانست نیم غلتی بزند. در همان حال خواب دیدکه از جایش بلند شد و مثل یک کارگر دست به آچار یکراست رفت سراغ شیر دستشویی.

هیچ کاری نداشت. با دو تا پیچ و یک واشرکارش را ساخت.

حالا باید یک سری به بانک می زد و پول اجاره را به حساب صاحبخانه می ریخت. بعد..ای داد! داشت یادش می رفت،کارگرها منتظر چسب بودند. ازکوچه های فرعی مثل برق و باد گذشت و ماشین را جلوی مغازه ی رنگ و چسب فروشی نگه داشت. دو تا دبه ی بزرگ چسب خرید و مثل قرقی خودش را به کارگاهش رساند. همه چیز عالی بود.

زینگ. . . ساعت شماطه دار جلوی آینه شروع کرد به لرزیدن و چکش روی سرش آن قدر خودش را به چپ و راست کوبید تا کوکش تمام شد.

آقای تنبل فقط لحظه ای چشمش را باز کرد.ساعت نه بود. با بی حالی گفت: ا اوووم م م و قبل از آنکه اومش تمام بشود، خوابش برد.

زندگی آرام و شیرین ادامه داشت.آقای تنبل توی خواب، یک لیوان چای تازه دم را با لقمه‌ی نان و عسل سر می کشیدکه صدای دنگ دنگ پاندول دوازده بار توی اتاق پیچید و بعد بوم .... فیش ش ش چیزی ترکید.

آقای تنبل چشم باز کرد و خودش را توی استخر پر از آب دید. شیر دستشویی ترکیده بود و آب با فشار به در و دیوار اتاق می پاشید. آقای تنبل حالا می توانست یک شنای درست و حسابی بکند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد