یکی بود یکی نبود، غیر از
خدا هیچکس نبود
در
یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی میکردند.
روزی
از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار میآید و مشغول خوردن میشود.
از
قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، میکند و
زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی میبیند، زبان خر را نیش
میزند و تا خر دهان باز میکند او نیز از لای دندانهایش بیرون میپرد.
خر
که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد میکرد، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال
میکند.
زنبور
به کندویشان پناه میبرد.
به
صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را میپرسد.
خر
میگوید: زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.
ملکه
زنبورها به سربازهایش دستور میدهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند.
سربازها
زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها میبرند و طفلکی زنبور شرح میدهد که برای نجات جانش
از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد
نبوده است.
ملکه
زنبورها وقتی حقیقت را میفهمد، از خر عذر خواهی میکند و میگوید: شما بفرمایید من
این زنبور را مجازات میکنم.
خر
قبول نمیکند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر میکند که نه خیر این زنبور زبانم را
نیش زده است و باید او را بکشم.
ملکه
زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر میکند.
زنبور
با آه و زاری میگوید: قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم، آیا حکم
اعدام برایم عادلانه است؟
ملکه
با تاسف فراوان میگوید: میدانم که مرگ حق تو نیست.
اما
گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمیفهمد و سزای کسی که با خر طرف
شود همین است.
مرد ثروتمندی از تمامی لذتهای زندگی بهره مند بود. او اموال زیادی داشت . چندین ملک در شهرهای مختلف، ماشین های رنگ و وارنگ و کلی وسایل گران قیمتی و ارزشمند داشت. بعد از اینکه پیر شد، روزی فکر کرد که نگاهداری این همه املاک در جاهای مختلف برای او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماسی بخرد تا همه ی پول و ثروتش همیشه در کنارش باشد. او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسی بزرگ خرید . مرد فکر کرد که الماسش را در جایی پنهان کند . او چاله ای در کنار درخت پشت حیاط کند و الماسش را آنجا پنهان کرد . او فکر کرد که هیچ کس آنرا در این مکان پیدا نمی کند . او هر شب برمی گشت و چاله را می کند و نگاهی به الماسش می کرد وقتی خیالش جمع می شد دوباره آنرا در چاله می گذاشت و رویش را با خاک می پوشاند . اینکار هر شب تکرار می شد تا اینکه شبی دزدی به خانه او آمد . دزد دید که مرد پولدار از اتاقش بیرون آمد و آهسته به حیاط رفت و چاله ای حفر کرد و از آن سنگی را بیرون آورد آنرا نگاه کرد و گفت : هنوز اینجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رویش را با خاک پوشاند. وقتی پیرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمین را حفر کرد و تکه الماس را پیدا کرد . او خوشحال شد و گفت حالا این سنگ مال من است و من دیگر مرد پولداری شدم . او از آنجا رفت و هیچوقت برنگشت. روز بعد وقتی پیرمرد چاله ای را در کنار درخت دید ، ترسید به سرعت به آن طرف دوید. زمین کنده شده بود و از آن سنگ قیمتی هیچ اثری نبود. باورش نمی شد شروع به کندن زمین کرد ولی الماس پیدا نشد که نشد مرد با صدای بلند می گریست و فریاد می زد دیگر من الماسی ندارم دیگر مرد پولداری نیستم او کنار چاله نشسته بود و گریه و زاری می کرد . خدمتکاران به دوست او تلفن زدند . وقتی دوستش رسید و پیرمرد را در آن شرایط دید به او گفت : گریه نکن ، بیا این تکه سنگ بزرگ برای تو آن را بردار و در چاله بیانداز و رویش را با خاک بپوشان، سپس هر روز می توانی بیایی و آنرا از چاله در آوری و نگاه کنی یک تکه سنگ با یک تکه الماس وقتی درون خاک پنهان باشد برای صاحبش نباید فرقی داشته باشد
مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش
استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او
داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و
گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی
گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: ...خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های
زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت
است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار
بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما
وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند
میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها
گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از
دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما
پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که
دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند
مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است
و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
خود کرده را تدبیر نیست
![]() |
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود. |