انسان سالانه بیش از ۱۰ میلیون مرتبه پلک
می زند!
خورشید ۳۳۰۳۳۰ مرتبه بزرگتر از زمینه!
یک گالن روغن سوخته، میتواند تقریبا یک
میلیون گالن آب تمیز را آلوده کند!
ناخنهای انگشتان دست، تقریبا چهار برابر
ناخنهای پا رشد میکنند!
حرف E بیشتر از تمام حروف انگلیسی، در
کلمات بکار میرود در حالیکه حرف Q کمترین کاربرد را دارد!
خوردن یک عدد سیب اول صبح، بیشتر از یک
فنجان قهوه باعث دور شدن خواب آلودگی میشود!
دلفینها هم مانند گرگها هنگام خواب یک
چشمشان را باز میگذارند!
قدیمیترین آدامسی که جویده شده، متعلق
به ۹۰۰۰ سال پیش بوده است!
اسکیموها هم از یخچال استفاده میکنند،
منتها برای محافظت غذا در مقابل یخ زدن!
سرعت آب دهانی که هنگام عطسه از دهان شما
خارج میشود، حدود ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت است!
۸ دقیقه و ۱۷ ثانیه طول میکشد تا نور
خورشید به زمین برسد!
جویدن آدامس هنگام خوردن پیاز، مانع از
اشکریزی شما میشود!
در تایوان بشقابهای گندمی درست میشود و
افراد بعد از خوردن غذا، بشقابشان را هم میخورند!
یکچهارم استخوانهای بدن، در پای او
قرار دارد!
اثر لب و زبان هر کس، مانند اثر انگشت او
منحصربهفرد است!
اگر میخواهی از
آرواره یک
تمساح جان سالم به در ببری، انگشتهایت را در چشمانش فرو کن.
وقتی شخصی در
سریلانکا سرش را
از طرفی به طرف دیگر تکان میدهد، یعنی «باشه»!
یکی از شگفتیهای
ریاضی این
است که وقتی عدد 111111111 را در خودش ضرب کنی، جواب خواهد شد:
12345678987654321
«Dreamt» تنها کلمهایست که در زبان انگلیسی با
mt تمام میشود!!
«یویو» اولین بار به عنوان یک سلاح در
فیلیپین استفاده میشد!
در واشنگتن بیشتر
از مردمانش،
تلفن وجود دارد.
ماشین نحس :
در سپتامبر سال ۱۹۵۵ جیمز دین هنر پیشه جوان
هاایوودی بر اثر تصادف با ماشین پورشه اش
دارفانی را وداع گفت. آقای هنر پیشه مرد و کارش تمام شد اما
اتومبیل
همچنان ماجراهای مرگ آورش را ادامه میدهد
خودرو را که به دره سقوط کرده بود بسختی بیرون
اورده و به تعمیرگاه منتقل کردند. اما در آنجا
ماشین از روی جک لیز خورده و بر روی دو پای یک
مکانیک افتاد. این ماشین توسط یک دکتر خریداری
شد که از ان برای شرکت در مسابقات اتومبیل
رانی استفاده کرد. در یکی از مسابقات خودرو
تصادف کرده و صاحب جدیدش نیز کشته شد. ماشین
را تعمیر کرده و دوباره از آن در مسابقات
اتومبیل رانی استفاده کردند . اما راننده بعدی
هم در یک تصادف کشته شد این بار وقتی خودرورا
به گاراژ منتقل کردند فردای آنروز مشاهده
نمودند که گاراژ بطور کامل در آتش سوخته است.
سرانجام در اکتبر ۱۹۵۹ برای اینکه جلوی فاجعه
را بگیرند آن را به ۱۱ قسمت تکه کرده و فلزش
را نیز آب کردند ....
سقوط
بچه :
در سال ۱۹۳۲ به دلیل کم توجهی مادر یک بچه
کودک به نام کارلوس از پنجره به داخل کوچه
سقوط کرد . شگفت انگیز آنکه در همان لحظه آقای
جوزف فیکلاک از آنجا عبور می کرد و کودک بر
روی او سرنگون شد. بر اثر سقوط دست مرد عابر
شکست اما بچه سالم بود. اما مادر بچه عبرت
نگرفت یک سال بعد دوباره از همان پنجره کارلوس
سقوط کرد و حادثه غیر قابل باور انکه دوباره
بر سر یک مرد عابر افتاد. اما برخلاف دفعه قبل
هم کودک و هم مرد سالم ماندند و جالب آنکه این
بار هم بچه بر روی سر آقای جوزف سقوط کرده بود
دوقلوهایی
با سرنوشت مشابه :
سرنوشت اغلب دوقلوها بسیار شگفت انگیز است .
اما سرنوشت دوقلوهای اهل اوهایو دارای بیشترین
شگفتی است. دوبرادر دوقلو بعد از تولد از هم
جداشده و به خانواده های جدا سپرده شده اند.
هر دو خانواده نیز نام جمیز را بر انها
گذاشتند و از اینجا سرنوشت شگفت انگیز انها
شکل میگیرد. هر دو جمیز به یادگیری علم حقوق
علاقه داشتند. هر دو دنبال نجاری و مکانیکی
بودند. هر دو با زنی به نام لیندا ازدواج
کردند. هر دو نیز اسم بچه هایشان را جمیز آلن
گذاشتند. این بچه ها نیز ازدواج کردند. نام زن
هر دو هم بنی بود هر دو مرد نیز زنانشان را
طلاق دادند. تا اینکه این دو بچه بعد از ۴۰
سال همدیگر را یافته و بعنوان شریک تجاری با
هم مشغول به کار شدند...
تکرار
داستان در واقعیت :
در ابتدای قرن ۱۹ داستان نویسی که بیشتر
داستانهای ترسناک مینوشت . به نام ادگار آلن
پو داستانی به این مضمون نوشت : یک کشتی در
دریا غرق میشود. فقط ۴ نفر از میان مسافرانش
زنده می مانند.. به سبب طی شدن روزهای متوالی
۳ نفر دیگر تصمیم میگیرند فرد جوانتر که نامش
ریچارد پارکر بود را کشته و بخورند. در عالم
واقع و در سال ۱۸۸۴ کشتی باری به نام فوندرد
میگوبینتا در دریا غرق شد و تنها ۴ نفر از
مسافران زنده ماندند. ۳ نفر از مسافران اقدام
به قتل عضو جوانتر گروه نموده و اسم آن جوان
ریچارد پارکر بود....
تصادف
در جاده :
در سال ۲۰۰۲ دو برادر دوقلو به فاصله تنها ۱
ساعت طی تصادف در جاده به نحوی مشابه کشته
شدند آنها در فاصله ۱/۵ کیلومتری از هم در
جاده شمالی فنلاند در حال دوچرخه سواری بودند.
هر دو به فاصله یک ساعت در اثر تصادف با
کامیون مردند. اگر چه این جاده که در ۶۰۰
کیلومتری هلسینکی قرار دارد بسیار شلوغ است
اما تصادف دوقلوها به شکلی مشابه واقعا شگفت
انگیز است...
نجات
توسط ناشناس :
جوزف آیگنر یک نقاش مشهور اتریشی که در قرن ۱۹
زندگی می کرده چندین بار اقدام به خودکشی کرد
. ابتدا در سن ۱۸ سالگی با طناب از یک درخت
خودش را حلق آویز کرد اما توسط یک راهب ناشناس
نجات داده شد. دوباره در سن ۲۲ سالگی اقدام به
خودکشی نمود اما دوباره توسط همان راهب نجات
داده شد هشت سال بعد به منظور مجازات توسط
دادگاه محکوم به دار شد و این بار هم همان
راهب ناشناس او را آزاد کرد و بالاخره در سن
۶۸ سالگی آیگنر موفق شد با شلیک اسلحه به
زندگی اش خاتمه دهد و این بار واقعا مرد ولی
مراسم تدفین او نیز توسط همان راهب ناشناس
برگزار شد. آیگر مرد و هیچ وقت نجات دهنده و
تدفینگرش را نشناخت...
سلام به همه دوستای گلم
من قراره به همراه مامان و بابام چند روزی بریم مسافرت
شاید از اونجا تونستم وبلاگم رو به روز کنم
یا به شما دوستای گلم سر بزنم
در ضمن از خاطرات سفرم و همین طور عکس اونجاهایی که رفتم
توی وبلاگم قرار می دم تا شما هم بخونین و عکس ها رو ببینین
فعلا خدانگهدار همگی شماها
به یارو میگن با "با لش " جمله بساز، میگه : یه پرنده داشت پرواز میکرد
با تیر
زدم به با لش ، همه میگن بابا اون بالش که نه ( و با دست خوابیدن رو نشون
میدن) و
میگن : اون یکی بالش - یارو میگه: یه پرنده داشت پرواز میکرد با تیر زدم
به اون
یکی با لش ، همه باز دوباره صداشون در میاد و میگن بابا بالش ، تشک ،
فهمیدی –
یارو میگه : یه پرنده داشت پرواز میکرد تو شک بودم با تیر زدم به این با
لش یا
اون یکی با لش
*****
یک روز مافوق به زیر دستش می گه تا ساعت 12 شب این برگه جریمه رو تموم کن
. اونم
تمام بر گه ها رو تمام میکنه به جز یکی تا به یک موتور سوار می رسه .ازش
کارت
بیمه وگواهی نامه میخواهد همه رو داره حتی کلاه هم داره درحالیکه سرباز
درمونده
میپرسه این وقت شب تنها چرا آمدی بیرون ؟ اونم میگه من که تنها نیستم خدا
و
پیغمبر و امام هم با من اند. سرباز میگه خوب حالا دیگه سه ترکه سوار
میکنی اینم
جریمت!
*****
یارو زبونش میگرفته میره داروخونه میگه: آقا اشپیل داری؟ میگه: اشپیل
دیگه چیه؟
میگه: بابا اشپیل دیگه. یارو میگه: یعنی چی؟ درست تلفظ کنین من بفهمم.
یارو میگه:
بابا جان اشپیل، دیگه! یارو میگه: آقا من که نمیفهمم شما چی میگین،
بگذارین به
همکارم بگم شاید اون بفهمه. رفیق یارو هم زبونش میگرفته، میاد. بهش میگه:
آقا
اشپیل دارین، یارو هم میره براش یه چیزی میاره بهش میده و میره، بعد
همکارای یارو
ازش میپرسن: این چی میخواست؟ میگه: اشپیل! میگن: بابااین اشپیل دیگه چیه ؟
اصلاً
برو یکم از این اشپیل ور دار بیار ببینیم چیه. یارو میره و بر میگرده
میگه: اشپیل
تموم شد
*****
مامانه برا بچش لالایی می خونده یه نیم ساعتی که می گذره بچه میگه خوب
دیگه مامان
ساکت شو می خوام بخوابم
*****
یک بابایی حواس پرتی داشته، میره کلاس "مِدیتیشن" . یک روز رفیقش ازش
میپرسه: رضا
دیروز عصرکجا بودی؟ - کلاس داشتم. - ااِاِِ.. ایول بابا... کلاس چی؟ -
... ... ای
بابا... یادم رفته اسمشو... چی بود ... یک جور اسم گل بود به گمونم! -
رز؟ - نه.
- شقایق؟ - نه - نرگس؟ - آهاا! ایول... نرگس جون، قربونت یک دقیقه از
آشپزخونه
بیا، بگو اسم این کلاسی که من میرم چیه؟!!
*****
ملا نصرالدین خرش رو گم کرده بود و داشت خدا رو شکر میکرد ازش میپرسن:
ملا چرا
داری اینقدر شکر میکنی؟ ملا میگه: خدارو صد هزار مرتبه شکر من سوار خر
نبودم
وگرنه الان خودم هم با اون زبان بسته گم شده بودم
*****
اصفهونیه و رشتیه و ترکه با هم یکجا کار میکردن. یک روز ساعت ناهار,
اصفهونیه ظرف
غذاشو باز میکنه، میبینه قورمهسبزیه, میگه: ااای بازم قرمه سبزیِس! اگه
فردا باز
قورمهسبزی باشه، من خودمو از این برج پرت میکنم پایین! بعد رشتیه ظرف
غذاشو باز
میکنه، میبینه کله ماهی داره .. اونم شاکی میشه، میگه: ااووو! اگه فردام
همین
باشه منم خودمو پرت میکنم پایین! آخر ترکه ظرف غذا رو باز میکنه، کوفته
داره..
حالش به هم میخوره، میگه: ایلده اگه منم این ظرفو فردا باز کنم ببینم
کوفتهس..
خودمو پرت میکنم پایین! خلاصه فردا سه نفری میان سر کار و در غذاها رو
باز میکنند
و از قضا هر سه تا تکراری بوده، اینها هم خودشون رو پرت میکنند پایین!
باری، پلیس
میاد واسه تحقیقات و بازجوه یقه زن هاشون رو میگیره که تقصیر شماهاست!
زن اصفهونیه میگه: جناب سروان من نمیدونستم, تو خونه هم هروقت قورمهسبزی
درست
میکردم میخورد غر نمیزد! زن رشتیه میگه: اووو! تو رشت همه کله ماهی
میخورن، من
روحمم خبر نداشت این دوست نداره. زن ترکه میگه: جناب سروان به ولله من یه
هفته
بود خونة مادرم بودم, این خودش واسه خودش غذا درست میکرد!!!
*****
یه آبادانیه میخواست فرار کنه خارج ولی راهشو بلد نبود رفت لب مرز دید
بعضی ها
میرن تو پوست گوسفند و از مرز عبور می کنن خوشحال شدکه راهشو پیدا کرده.
رفت
نزدیک مرز و رفت تو پوست یه گوسفند همینکه رسید به مرز پلیس دستگیرش کرد
وبه
زندان انداخت. از پلیسه پرسید: این همه آدم رفتند تو پوست گوسفند واز مرز
عبور
کردند چطور شد که شما فقط منو دیدی؟ پلیسه گفت : آخه پدرسوخته کدوم
گوسفندیه که
عینک ریبون میزنه؟
*****
ارمنیه و ترکه و رشتیه و اصفهانیه یک عمر رفیق بودن. باری، از بخت بد،
ارمنیه
مرحوم میشه، باقی رفقا هم میرن تشییع جنازش. رسم این ملت هم گویا این
بوده که
هرکدوم از نزدیکان باید دم آخری یک پولی مینداختن تو قبر. خلاصه اول ترکه
میره
بالاسر قبر و کلی گریه زاری میکنه و آخر هم دست میکنه، ده تا هزاری
میندازه تو
قبر. بعد رشتیه میاد باز کلی آه و ناله میکنه و بعد هم دست میکنه ده تا
هزاری
میندازه تو قبر. آخری نوبت اصفهانیه میشه، میاد جلوی قبر کلی گریه زاری
میکنه،
آخرش هم با بغض میگه: شرمنده، من صبح وقت نشد برم بانک پول بگیرم. بعد یک
چک
سیهزارتومنی مینویسه میندازه تو قبر، بیستهزارتومن بقیشو برمیدار
*****
یه روز یه خره لنز میزنه، میره تو جنگل. همه حیوونا نیگاش میکردن میگه:
چیه! تا
حالا آهو ندیدین
*****
یه روز از یه پایین شهری می پرسن "زن ذلیلی" یعنی چی؟ میگه: همونیه که
بالا
شهریها بهش میگن تفاهم
*****
یه روز یه فیله داشت تو رودخونه شنا میکرد یه مورچه میاد بیرون میگه:آقا
فیله یه
دقه میای بیرون فیله میگه : واسه چی مورچه میگه : یه دقه بیا فیله هم
میاد بیرون
مورچه خوب فیله رو نگا میکنه بعد میگه: خوب هیچی برو فیله کلافه میشه
میگه:
دددددددددد یعنی چی مورچه میگه : هیچی فکر کردم که مایومو تو پوشیدی!!!
*****
دو تا برادره آخره شر بودن، دیگه هر وقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت
میدونستن
زیر سر این دوتاست. خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل،
میگن:
تورو خدا یکم این بچههای مارو نصیحت کنید، پدر مارو درآوردن. کشیشه
میگه:
باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون. خلاصه
اول داداش
کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه: پسرم، میدونی خدا کجاست؟ پسره
جوابشو
نمیده، همین جور در و دیوار ر و نگاه میکنه. باز میپرسه: پسرجان،
میدونی خدا
کجاست؟ دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و
پسره
هم بروش نمیاره، آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!!
پسره
میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده. داداش بزرگه
ازش
میپرسه: چی شده؟ پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما
برش
داشتیم
*****
یه غیر عرب ویه عربه داشتند با هم دعوا میکردند وبه هم فحش میدادندیهو.
غیر عرب
شروع میکنه به خندیدن میگن چرا میخندی ؟میگه آخه من دارم بهش فحش میدم
اون داره
برام قران میخونه
*****
عملیه شب جمعه نشسته بوده تو حیاط واسه خودش بساط میزونی جور کرده بوده و
تو حال
بوده، که یهو یک توپ از آسمون میاد میزنه بساط منقل و وافورش رو به هم
میریزه.
خلاصه بدبخت صاب وافور همینجوری هاج و واج نشسته بوده داشته به شانس خودش
لعن و
نفرین میفرستاده، که یهو صدای زنگ در بلند میشه و حالا زنگ نزن کی زنگ
بزن! جناب
عملی با هزار بدبختی، خودشو میرسونه دم در، میبینه پشت در یک بچه
ده-یازده ساله
واستاده، هی داد میزنه: توپم...توپم! یارو خیلی شاکی میشه، میگه: ای بی
ظرفیت!!
بابا خوب منم توپم، اما دیگه نمیام کاسه کوزه مردم رو بهم بزنم که!!!
*****
به یه بابایی میگند: شنیدی رئیسِ بهشت زهرا رو گرفتند؟ میگه نه! واسه چی؟
میگند:
آخه سئوالهای شب اول قبر را لو داده
*****
یه روز به یه معتاده می گن: تو بیژنی؟ میگه: نه من ژن دارم
*****
یکی به دوستش میگه من دیشب خواب دیدم دوتایی رفتیم اون دنیا؛ مارو بردن
یه جایی
که یه حوض پراز عسل ویک حوض پر از کثافت بود بعد گفتند هرکدومتون بپرید
تو یکی از
این حوضها توهم زود پریدی تو حوض عسل منهم مجبورشدم برم تو حوض کثافت.
دوستش
خودشو باد میکنه و میگه ما اینیم دیگه خوب بعدچی شد؟ یارو میگه هیچی بعدش
گفتند
بیایید بیرون وهمدیگر رو لیس بزنید
*****
یک قمری با یک بلبل ازدواج میکنن، اسم بچشون رو میگذارن: قُنبل
*****
یارو داشته تو اتوبان 180 تا سرعت میرفته، افسر جلوشو میگیره، بهش میگه:
شما
گواهینامه دارین؟ یارو میگه نخیر! میگه: کارت ماشین چی؟ مرده میگه: دارم
ولی مال
خودم نیست، مال اون بدبختیه که جسدش تو صندوق عقبه! افسره کف میکنه، میره
سریع به
مافوقش گذارش میده. خلاصه بعد از یک ربع سرهنگ مافوقش میاد، از مرده
میپرسه: آقا
شما گواهینامه و کارت ماشین ندارین؟! یارو میگه: چرا قربان، بفرمایین!
دست میکنه
از تو داشبورد گواهینامه و کارت ماشین رو درمیاره، میده خدمت سرهنگ.
سرهنگه میگه:
میتونم صندوق عقب ماشینتونو بازرسی کنم؟ یارو میگه: خواهش میکنم،
بفرمایید.
سرهنگه میره در صندوق عقب رو باز میکنه، میبینه اونجا هم خبری نیست.
برمیگرده به
مرده میگه: ولی زیردست من گزارش داده که شما گواهینامه و کارت ماشین
ندارین و یه
جسد هم تو صندوق عقب ماشینتونه! یارو میگه: نه قربان دروغ به عرضتون
رسوندن!
خودتون که مشاهده کردین. به خدا این افسره عقدهایه! دوست داره بیخودی به
ملت گیر
بده! لابد بعدشم گفته که من داشتم 180 تا سرعت میرفتم!!
*****
اصفهانیه سوار تاکسی میشه، آخر مسیر به راننده میگه: حاج آقا کرایه ما
چقدر شدس؟
یارو میگه: 50 تومن. اصفهانیه میگه: چه خبرس؟! اولندش که 40 تومن بیشتر
نیمیشد،
بعدشم من 30 تومن بیشتر ندارم، حالا فعلا این 20 تومنو بگیر... یارو پولو
میگیره،
میشمره میبینه 10 تومنه!!
*****
پرگاره سیاه مست میکنه، مستطیل میکشه!!
*****
سه تا پسره با هم کل گذاشته بودن، اولی میگه: بابای من مهمترین آدم
مملکته.
دوتای دیگه میپرسن: مگه بابات چیکارس؟ میگه: بابای من رئیسجمهوره. هر
قانونی که
بخواد گذاشته بشه رو باید اول بابای من امضا کنه. دومی میگه: برو بابا
حال نداری.
بابای من عمری پوز بابای تورو میزنه! اولیه میگه: مگه بابات چیکارس؟ پسره
میگه:
بابای من نمایندة مجلسه.. تا بابای من رای نده، عمری قانونای بابای تو
تصویب
نمیشن. سومی برمیگرده میگه: باباهای شما جلوی بابای من هیچی هم نیستن!
اون دو تا
میپرسن: مگه بابات چیکارس؟ پسره میگه: بابای من سرباز صفره... جلوی
خیابون
وامیسته، پونصدتومن میگیره، حال قانون های باباهای هردوتون رو میگیره
*****
آیا می دانید که ...
ناخنهای انگشتان دست ، تقریبا چهار برابر ناخنهای پا رشد میکنند!
دلفینها هم مانند گرگها هنگام خواب یک چشمشان را باز میگذارند!
8 دقیقه و 17 ثانیه طول میکشد تا نور خورشید به زمین برسد!
جویدن آدامس هنگام خوردن پیاز ، مانع از اشکریزی شما میشود!
در تایوان بشقابهای گندمی درست میشود و افراد بعد از خوردن غذا ، بشقابشان را هم میخورند!
آیا میدانید که یک چهارم استخوانهای بدن افراد ، در پایشان قرار دارد؟
اثر لب و زبان هر کس ، مانند اثر انگشت او منحصربهفرد است!
آیا میدانید که تیز پروازترین حیوانات جهان پرندگانیاند که «پرستوک» نامیده میشوند پرستوک دم خاردار که در آسیا زندگی میکند ، قادر است با سرعتی بیش از صد و شصت کیلومتر در ساعت پرواز کند و با بالاترین میزان سرعت یک قطار سریعالسیر رقابت کند.
آیا میدانید که هرچه از مرکز زمین فاصله بگیریم نیروی جاذبه کمتر میشود، در نتیجه وزن کاهش مییابد ، وزن فردی که در خط استوا ایستاده از وزن همین شخص در قطب شمال و جنوب کمتر است زیرا در خط استوا زمین بر آمده تر و در قطب هموارتر است این تفاوت وزن حدود پنج درصد است.
آیا میدانید که ظروف پلاستیکی تقریبا پنجاه هزار سال در برابر تجزیه و فساد مقاومند!
فندک قبل از کبریت اختراع شد.