ღ بادکنک صورتیღ ‍

داستان / شعر / حرف های خودم

ღ بادکنک صورتیღ ‍

داستان / شعر / حرف های خودم

حرف اول

امروز روز اول ماه رمضان سال ۱۳۸۹ بود

من تو این روز مبارک تصمیم گرفتم با کمک بابام یه وبلاگ برای خودم داشته باشم

تا مطالب و حرف های خودم همین طور داستان ها و شعرهایی رو که می خونم توی این وبلاگ بیارم

دوست دارم شما هم با نظراتتون در بهتر شدن این وبلاگ به من کمک کنید

راستی یادم رفت که بگم من امروز روزه گرفتم اونم بدون خوردن یه سحری درست و درمون

اونم به خاطر خواب موندن بابام

آخه اون ده دقیقه مونده به اذان منو از خواب بیدار کرد و فقط فرصت کردم چندتا خرما و یه لیوان آب بخورم و بعدش هم سریع مسواک بزنم

امروز با اینکه سحری نخورده بودم خیلی گرسنه نشدم ولی داشتم از تشنگی هلاک می شدم

اما بابام دو تا سی دی بازی برام خرید تا یه کم سرگرم بشم

بعدش هم موقع اذان مغرب یه هدیه نقدی به من داد که باعث خوشحالی من شد