ღ بادکنک صورتیღ ‍

داستان / شعر / حرف های خودم

ღ بادکنک صورتیღ ‍

داستان / شعر / حرف های خودم

پایان امتحانات

سلام

امتحانای میان نوبتمون داره تموم میشه.

                    هورا!!!

آخه همش مجبور بودم تا آخر شب درس بخونم.

فقط یه املا مونده و یه اجتماعی.




یه چیز بگم!

سلام به دوستای خوشمل!

چون که چهار شنبه و پنجشنبه به علت آلودگی زیاد هوا درتهران تعطیله ما هم می خوایم با مامانی و بابایی بریم مسافرت.

هـــــــــــــــورا

آخه میرم پیش تمام فک و فامیل! ازمامانِ مادربزرگم گرفته تا پسرداییم که همین چندماه پیش به دنیا اومده و تموم خانواده پدری و مادریم.از یه نظر دیگه هم خوشحالم اونم این که میرم و دختر خالم که حدود 1سالشه رو میبینم.چون که ازیک روزگیش که دیدمش عاشقش شدم! آخه خیلی دخمل خواستنیه. تازگی ها هم اسمشو که ریحانه هست رو یادگرفته و میگه نحونه! خلاصه میرم اونجا و عشق و حال و صفا و سیتی ولی باز هم این کتاب و دفتر و باید با خودم ببرم. ما هرچی میخوایم ازاین درس و مدرسه یه کم به اندازه چند روز راحت شیم، این درس و مدرسه هستش که نمیدونم از شدت علاقش به منه که به هیچ وجه ازم جدا نمیشه یا من و بچه‌های دیگه‌ انقد بدشانسیم که انقدر بایستی درس بخونیم! خلاصه از سر موضوع ‌بی‌شاخ و دم درس و کتاب و مدرسه بذگریم و بریم سر یه موضوع دیگه.باور کنید حتی یه نصف شب یه بار باباییم که از بالا سرم رد شده بود بیدار  شده بودم.بعدش داشتم تو حالت خواب و بیداری راه میرفتم که باباییم ازم پرسید چی شده‌ بابایی؟میخوای بری......؟(قسمت‌نقطه‌چین رو خودتون بهتر میدونید چیه!) بعد منم تو حالت خواب و بیداری گفتم که‌ می خوام برم ببینم مربی هامون چی‌ میگن!!!                                                                                                              خلاصه همون چیزی که قسمت بالا براتون نوشتم. این درس و مدرسه هیچ وقت ما رو ول نکرده-نمیکنه و نخواهد کرد.البته نمیگم درس و مدرسه چیز بدیه ولی دیگه نه که درس ها و مشقای شخص تا نصفه شب طول بکشه. بهتره که حالا که میخوایم بریم مسافرت خودم رو دپرس نکنم!

فعلا

یه نکته خطر ناک درباره آینده ما...

سلام به دوستای نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز!

امروزکه جمعه هستش همراه بابایی اومدم محل کارش.لطفا تعجب نکنید!

محل کار بابایی امروز استثناً با این که تعطیل رسمیه تعطیل نیست!!!!!

خلاصه منم چون مامانی جونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم باهام امتحان ریاضی میان نوبت فردا (روز شنبه) رو کلی کارکرده بود اجازه داد برم. الانم این مطلبو دارم از محل کار باباییم مینویسم.

تو راه که سوار ماشین بودم به یه نکته داشتم میفکریدم که خیـــــــــــــــــــــــــــلی وقته دارم دربارش میفکرم. اونم این نکته:سمی به نام

آلودگی هوا

کودکان نوجوانان جوان ها میان سال ها شماهستید که آیندرو تو دست دارید. کودکان در آینده نوجوان میشن نوجوانان جوان میشن جوانان میان سال میشن و میان سال ها پیر میشن. تو را خدا بزرگتر ها متوجه این موضوع بشید که دارید با همین دودهایی که از کارخانه‌ها و ماشین ها تولید میکنید آینده ما رو خراب میکنید. آدم ها به خودتون بیاید تو را خدا متوجه شید که دارید دستی دستی خودتون رو نابود میکنید. ما بچه ها چه گناهی کردیم که باید هم الآن و هم در آینده این‌همه دود بخوریم و بیماری های‌تنفسی بگیریم؟ البته این تنهاگوشه‌ای از کارهای....شماست.  آلوده کردن محیط توسط فاضلاب ها و خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی چیزهای دیگه.خواهش میکنیم‌   بااین کاراتون آینده ما نسل بعدی‌ رو خراب نکنید.

راستی یادم رفت بگم که حتما توی خبرها شنیدید که تهران روز چهارشنبه به خاطر شدت آلودگی هوا تعطیل بود و احتمالا شنبه هم به خاطر همین علت تعطیل بشه خلاصه اینجا هوا خیلی خیلی آلوده اس!!!!!!!!!!!

رابطه من و بابایی!

سلام.حالتون خوبه.من که...

چون داره  امتحانات میان نوبتمون شروع میشه.از شنبه پشت سرهم تا شنبه بعد نه بعدیش .دیشب  به  جای  درس  خوندن  داشتم  با باباومامانیم فیلم تسویه حساب رو نگاه می کردم. آخر فیلم هم نمی دونم چراحس فوران احساسات عشقولانه نسبت به مامان وبابام پیدا کرده بودم!امروزم‌حس دیشب رو داشتم. همین که وارد اتاق مامان‌وبابام  میشدم  ابراز احساسات  میکردم.

شنیدید میگن که دخترا بابایی هستن.منم جزو همون دسته‌هستم.چون کلا به سمت باباییم کشیده میشم.فکر کنم‌چون بابام ظهرمیادخونه‌و من از صبح تا ظهر نمی بینمش‌این جوریه.تازه ازبچگی‌ تا حالا هرچی‌تو مغازه میدیدم و میگفتم بخر برام میخرید .اما مامانیم‌نه.کلا تو مدرسه  هم‌به‌بچه‌هامیگفتم‌یگفتن آره.ماهم  هر چی‌به بابامون میگیم ،برامون  میخره.اما مامانا نه!!!       تازه بابای من یه فرق‌خیلی‌خاص‌ازنظرخودم‌بابقیه‌باباهاداره.توخونه‌خیلیییییییییی‌شوخ طبعه‌ وکلی‌مسخره‌بازی درمیاره.خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی‌هم مهربونه. وقتی ازدستم عصبانی میشه اصلا رفتار زننده ای باهام نداره.کلا از نظر من یه بابای نمونه تو  دنیاس.

به نظر من بیشتر دخملا چون ماماناشون ازصبح پیششون هستن بیشتر بابایین.

راستی یه چیز نگفتم:

بابایی مامانی عاشقتونم!

پی نوشت:

منظور از این پست این نبود که من بابام رو بیشتر دوست دارم.


وضعیت درس ها

سلام!حالتون خوبه؟ من که خوب نمی باشم.

درسامون تو راهنمایی داره روز به روز بیشتر وبیشتر میشه.

من از مدرسه که می یام مختصر استراحتی می کنم وتا شب مشق می نویسم ودرس می خونم.

حالا میفهمم چرا حانیه(دفترچه خاطرات)انقدر دیر به دیر می‌آپه ومی گه درس دارم.

خوش به حال ابتدایی ها.چه قد ابتدایی بودیم درسامون کم بید.تازه با دست خطای اجق وجق مشق می نوشتیم.تازه کوچیک ترم بودیم فکر می کردیم که چه قد چهارم-پنجما خوش خطن!

یادش بخیر...